خوب چی بگم؟
اومدم کتابخونه
مطالعه کنم کارامو انجام بدم یه کم
یه اپسیلون انجامیدم اومدم از شدت بی تمرکزی یه کم چیزی بنویسم
هومممم
دلم میخاس روزانه یا روز درمیون میومدم مینوشتم....
شده دو تا خط...
هر چند کلا دوس دارم تند تند و زیاد زیاد و رو برنامه مینوشتم
اینجوری هپلی حال نمیکنم دیگه...
صب نبات رو بردم مهد تقریبا ده بود
بعدش اسنپ گرفتم رفتم کار بانکی و پرینتی انجام دادم...
چقد دلم میخاس همونجاها میچرخیدم ولی حسش نبود... هم بود هم نبود...
نرفتم
دوباره اسنپ گرفتم برگشتم خونه
کار کردم تا 12 و نیم الانم اومدم کتابخونه ادامشو انجام بدم...
مهد بردن نبات هم وارد هفته 4 ام شده...
یه وقفه در این هفته خواهد داشت... دوباره در اولین فرصت از سر میگیرمش...
و خوب دوس دارم تا عصر بمونه...که یه وخ کار وبارم طولانی میشه نگرانش نباشم...
شاید کم کم کارمو بیشتر کنم...
شاید یه کار تمام وخت بگیرم... بهتره قبل از اوکی شدن هر کاری شرایط نبات استیبل بشه... خیالم که راحت باشه از نبات تصمیم گیری آسون تر میشه...
اگه همش بخام فک کنم نبات رو چه کنم تمرکز و وختی برای کارا نمیمونه...
دلم یه جوریه...
راضی نیستم از خودم...
روزام خیلی رو دور تند میگذره
اغلب کارایی رو که میزارم شبا بعد از خواب نبات انجام بدم از شدت خستگی میپیچونم....
این باعث میشه یه سری کارا مدام میفته عقب و عقب و عقبتر...
تا به ددلاین میرسه بعد دیگه هول هولی انجام میشه...
فردا باید جایی برم...
پسفردا هم ...
همه چی توهم تنیده...
این هفته هم بگذرونیم به خیر...